مردمی که روی زمین زندگی میکردند مثل همه مردم تاریخ مشغول گذران زندگی روزمرشان بودندکه روزی یکی از فرشتگان مقرب خداوند را دید که یک بسته کبریت در دست راست داردو یک سطل اب در دست چپ اما در گوشه ای از اسمان نوشسته و همان طور که به انسانها نگاه میکند اشک میریزد. مردم جلو رفتند واز فرشته سوال کردند: ای فرشته محبوب... اتفاقی افتاده که اینگونه اشک میریزی؟ فرشته گفت: به حال شما انسانها اشک میریزم!مردم توضیح بیشتری خواستندو فرشته اشاره به دستهایش کرد و گفت: امروز از خداوند خواستم که با این کبریت او را به آتش بکشم وبا این سطل اب اتش جهنم را خاموش کنم: تا به این وسیله خدا دوستان واقعی را بتواند تشخیص دهد.یعنی دیگر بهشتی نباشد که مردم بخاطرش کار نیک انجام دهند. یا جهنمی نباشد که مردم از اترس اتش از کار بد روی گردان باشند.اما پروردگار این اجازه را نداد وگفت:من بنده هایم را دوست دارم پس مهم نیست که انها با بهانه مرا دوست داشته باشند یا بی بهانه.فرشته از جا برخاست وادامه داد: به حال انسانها اشک میریزم که قدر چنین خدای مهربانی را نمیدانند!
نوشته شده در دوشنبه 89/5/4| ساعت
1:10 عصر| توسط بهانه|
نظرات ( )